محل تبلیغات شما
حاجی بابا، مرد. پدر پدرم. غروب جمعه 16 فروردین. هفته پیشش به ملاقاتش رفته بودم. بیمارستان خاتم النبیا، بخش مراقبتهای ویژه. یک سالن بزرگ پر از ادمهایی که نود درصشان مسن بودند. وقت ملاقات فقط نیمساعت بود. دس ت راستش را بوس کردم، صورت و سرش را بوس کردم. در گوشش گفتم، حاجی بابا برو، اینجا مانده ای که چه کنی. برو پیش عمو. این دنیا چیزی جز زجر نیست. چیزی جز ظلم مکرر پیدا نمی کنیم. خوبی ها هستند اما کم رنگ، مثل خودکاری که جوهرش نامرئی است.

دماوند را وقف نشاید. مگر حسینیه است!

آدم مگر ازدنیا چه می خواهد؟

یک کرونایی در قرنطینه !

ای ,چیزی ,حاجی ,بوس ,مرد ,عمو ,را بوس ,چیزی جز ,این دنیا ,عمو این ,پیش عمو

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پخش عمده ایزوگام پیــــری به سراسر ایران